خدایا
تورا صدا می کنیم ،تو را می خوانیم
ناامیدها، امید میشود و سیاه ها سفید سفید...
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان
پشت سر هم میشکند
وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان
است
و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد
وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و
مطمئنیم که تو،
فقط تویی که کمکمان میکنی....
آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم.
آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم،
تو را نفس میکشیم.
وقتی تو جواب میدهی، دانهدانه اشکهایمان را
پاک میکنی
و یکییکی غصهها را از توی دلمان برمیداری
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان
را بند میزنی
سنگینیها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و
راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها،
لبخند خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان
را مستجاب
و آرزوهایمان را برآورده قهرها را آشتی میکنی و
سختها را آسان.
تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان ناامیدها،
امید میشود و سیاهها سفید سفید...
نویسنده:؟؟؟؟؟
راز دوستی در صدر قرار دادن عشق خداوند
است.
راز دوستی در قسمت کردن شادیها با دیگران است.
راز دوستی در دوست داشتن بیقید و شرط دیگران است.
راز دوستی
در توقع نداشتن از دیگری است نسبت به دیگران آزاده رفتار کن.
راز دوستی در این است که نیازهای دیگران را مقدم بر نیازهای خودت بدانی.
راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی.
راز دوستی در این است که تغییر حالات خود را با خوشرویی و حسن نیت بپذیری.
راز دوستی در محترم شمردن است. به حقوق و دیدگاههای دوستت احترام بگذار .
راز دوستی در این است که هنگام صحبت با دوستان حواست کاملا جمع آنها باشد.
راز دوستی در این است که روابط خود با دوستانت را به روابطی استثنایی تبدیل کنی.
راز دوستی در این است که با موهبت دوستی عشق به خداوند را در خودت ایجاد کنی
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام
دیده ام بر شاخه احساسها
می تپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی باغ تماشای خداست
گر تو را نور یقین پیدا شود
می تواند زشت هم زیبا شود
حال من در شهر احساسم گم است
مرد را به عقلش نه
به ثروتش
زن را به وفایش نه
به جمالش
دوست را به محبتش
نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه
به ادعایش
مال را به برکتش نه
به مقدارش
خانه را به آرامشش
نه به اندازه اش
اتومبیل را به
کاراییش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش
نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش
نه به مدرکش
مدیر را به عمل
کردش نه به جایگاهش
نویسنده را به
باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش
نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه
به صاحبش
جسم را به سلامتش
نه به لاغریش
سخنان را به عمق
معنایش نه به گوینده اش
پیامبر کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت : ای مردم ! به این خوشه گندم نگاه کنید . قصه این گندم قصه شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دستان نانوا و می رود تا داغی تنور را تجربه کند ، می رود تا نان شود ، مائده مقدس سفره ها !
آی مردم ! شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه خدا بالیده اید . نترسید از این که چیده می شوید ، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی !
خداوند نانوای آدم هاست ! ... خمیرتان را به او بدهید تا در دستهایش ورزیده شوید ، خداوند بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد ... طاقت بیاورید ، طاقت بیاورید تا پرورده شوید ... و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند ؟ این سنت زندگی ست ! اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزید ، نه از سر بیچارگی و اضطرار ، که از سر شوق و اختیار !
پیامبر گفت : صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که زیبنده سفره های ملکوت باشد
صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید .
هزاران سال است که نان در سفره آدمی ست تا به یادش آورد قصه خوشه های گندم و آسیاب و تنور را ... قصه نان پختن ، نان قسمت کردن ، نان شدن را
عرفان نظر آهاری